آرینآرین، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

فرشته مامان و بابا

یک هفته مونده به عید

امروز رفتم دکتر و آرین رو معاینه کرد و گفت رشدش خوبه صدای قلبت هم خوب بود. یه تکون هم برای دکی خوردی.نامه بیمارستان رو داد و شماره حساب برای ریختن پول. اگر خدا بخواد 1/1/93 به دنیا میای. ما برای اون روز برنامه ریزی میکنیم اما همه چیز دست خدای مهربونه. همون که تو رو به ما داد و توی دل مامان گذاشت.  این روزها زود خسته میشم و نفس تنگی هم که شبها ادامه داره. امروز بارون اومد و  هوا کمی سرد شده. مادر بزرگ و عمه مریم یه سر اومدن اینجا امروز. مامان منم که یا میاد اینجا کمکمون یا داره تو خونه برامون زحمت میکشه و وسایل فریزر رو برامون آماده میکنه.  دست همه اونایی که این چند وقت کمک کردند درد نکنه و به همه آرزو هاشون برسند. ...
21 اسفند 1392

هفته 37 بارداری

این هفته هم تموم شد هر چند خیلی استرس داشتم و گاهی هم سخت بود. خدا رو شکر. وارد هفته 38 شدیم و داریم روزهای پایانی رو سپری میکنیم. دیروز فرشته دوست مامانی اومد بهمون سر زد و برات دو تا ماشین و یه دندونی اورد. ماکان نینی شون هم کلی با ماشین هات بازی کرد. دیگه همه منتظر اومدنت هستند. دوست داریم آرین مامان و بابا.
20 اسفند 1392

این هفته های آخر عجب گذرد

وای امون از دست این آرین. چه لگد ها و وول هایی می خوره. دیگه دردناک شده و نفس گیر. حسابی مامانو کیک بوکسینگ می کنه. جا براشون تنگ شده و فکر میکنم داره آماده میشه که بیاد بیرون. چند روز پیش با بابایی رفتیم دکتر. قلبت مثله همیشه تند میزد و فشار مامان 12 بود. قرار شد وقت تولدت رو اول فروردین بذاره تا متولد 1393 بشی. امید وارم هر وقت صلاحه بیای.   دیگه نمیتونم زیاد بشینمو برات بنویسم چون همین الان داری تکون میخوری و منم گرممه و طاقت ندارم بشینم. بای ...
20 اسفند 1392

هفته 36 بارداری

به امید خدا این هفته هم تموم شد. من و نینی حالمون خوبه. فقط تو این هفته مامان زندایی پروین فوت کرد. ما که نمیتونیم بریم ختم. برای آرین بده. 2 هفته دیگه مونده و من و تو داریم روزها رو سپری می کنیم. من سعی می کنم بیشتر غذا بخورم و استراحت کنم تا تو بزرگتر بشی و برای به دنیا اومدن آماده بشی. این روزها بیشتر وول می خوری و زورت بیشتر شده. من بیشتر خوابم میاد و زود خسته میشم. امروز برم ببینم بالاخره فرشی که میخواستم برات بخرم رو آوردن. مامان بزرگت هم بالاخره اسباب کشی کرد و رفت خونه جدیدش باز هم ما نمیتونیم بریم. چون آسانسورش هنوز وصل نشده و ما هم تا طبقه 4 نمیتونیم بریم. بابایی برای کادو براش لوستر خرید. مبارکشون باشه. من تقریبا کارامو کردم اما ه...
12 اسفند 1392

احساس مامان در روزهای آخر

سلام الان تو هفته 36 هستیم. نمیدونم بگم چه حسیه. هم استرس داره هم خوشحالی هم نگرانی. سعی میکنم بیشتر استراحت کنم که آرینم وزن بیشتری بگیره. توی سونو 2500 بود. قربونش برم خوب تکون میخوره مخصوصا وقتی غذا میخورم. بیشتر از قبل خوابم میاد و چه کیفی میده وقتی راحت خوابت میره. مخصوصا بعد از ظهر ها. بابایی الان رفته خرید. برای مادر بزرگت که میخواد هفته دیگه بره خونه جدیدشون که اماده شده لوستر خریده و برای تو هم الان زنگ زد ماشین و موتور خریده  قراره یه دوربین هم بخره که از وقتی اومدی حسابی ازت عکس بگیریم.   یه عالمه پروانه داره تو دلم پرواز میکنه. دوستون دارم.  همیشه عاشق تو و بابایی ام...  ...
8 اسفند 1392

سونوی ماه 9

امروز 6 اسفند برای آخرین بار به امید خدا رفتم سونو و روی ماه آرین مامان رو دیدم. خدارو شکر همه چیز خوب بود و سه هفته دیگه تو بغل مامان و بابایی. توی سونو 3 ساعت معطل شدیم و آرین هم تا تونست لقط زد و منم که داشتم خفه می شدم. بالاخره اومدم خونه و حسابی گرسنم شده بود و فشارم افتاده بود. یه چیزی خوردم تا بابایی بیاد. برای بابایی هم یه کم فیله درست کردم. بابایی آیینه برای دستشویی خریده بود و لوستر رو هم درست کرده بود و اومد خونه. الان هم داره نصبشون میکنه. خدا همه بچه های مریض رو شفا بده و همه مامان هایی که مشکل دارن رو خوب کنه و نینی هاشون هم به سلامتی به دنیا بیان. ...
6 اسفند 1392

هفته 35 بارداری

توی هفته ی گذشته کلا خونه تکونی داشتیم و خرید و از این کارا. هر چند خونه هنوز به هم ریخته هست. امروز پرده اتاق آرین رو آوردن اما برگردوندمش تا مدلشو عوض کنن. مامانی اومد پپشم تا تنها نباشم .سمیه و زندایی پروینت هم امروز اینجا بودن. داریم به آخرای سال نزدیک میشیم و به آخرای بارداری. امیدوارم این 3 هفته هم به خوبی و خوشی تموم بشه و تو سلامت به دنیا بیای.
4 اسفند 1392

هفته 34 بارداری

کلی نوشتم یه هو همش پرید. هه . داشتم مینوشتم  که هفته 34 هم تموم شد الان هم توی هفته 35 هستیم. خونه تکونی هم داره تموم میشه. توی خونه بمب ترکیده. همه چیز به هم ریختست . پسر مامان یه هو عجله نکنی ها. بابایی لوسترت رو خرید و نصب کرد. به لطف شما برای اتاق خواب خودمون هم یکی خرید. اما لوسترت خیلی بامزست. امروز رفتم برای خودم لباس راحتی خریدم. جیگرتو که با اومدنت خونمونو پر از هیجان کردی. خاله لیلا و الهه ( همسایه هامون و فامیل های بابایی هستن) با عمه مریمت این هفته اومدن دیدنت برات هم پول کادو آوردن تا برات اسباب بازی های جیگر بگیرم. موچ موچ  اینم لوسترت.   ...
29 بهمن 1392

آخرای بارداری و سختی هاش

کم کم که دارم ماه هشت رو تموم میکنم دیگه سنگین تر تر می شم و انگار تازه دارم میفهمم باردام. آرین مامانی هم زورش زیادتر شده و جاش تنگ تر و امشب حسابی بازی میکنه و دل مامان درد میگیره. دیروز برای خرید پرده رفتم. امروز هم رفتم چند تا قابلمه خریدم بر ای خودم       گفتم عیدی ظرفامون تمیز باشه. دیگه توان خرید رفتن ندارم. خسته میشم و شب خوابم نمیره. احساس میکنم روزها تند تند میره و من هیچ کاری نکردم. مخصوصا که دیگه خودت هم نمیتونی درست حسابی کار کنی. به همه باردارها توصیه میکنم کاراشونو برای 2 ماه آخر نذارن که استرس زا و خسته کنندست. ...
24 بهمن 1392

هفته 32 بارداری و بارش برف

سلام پسمل گلم امروز 32 هفته هم تموم شد و ما رفتیم دکتر صدای ناز قلبتو شنیدیم. همه چیز خوبه فقط قکر کنم یه کم سرما خوردم از کمر به پایین درد داشتم نمیتونم از جام بلند بشم. قرص خوردم و الان بهترم. امروز بالاخره تهران هم سفید پوش شد و برف اومد. مامان جرات نداره بره بیرون خیلی سرده و میترسم بدنم دوباره درد بگیره.  دوست دارم بای ...
21 بهمن 1392