جیگر مامان
سلام خوشگل مامان دیگه داری وسط های ماه 5 رو طی میکنی و مامان هر روز منتظره که یه لگدی یا تکون درست حسابی بخوری مامان حسابی خستت کرد هفته پیش... آخه دوباره رشت کلاس دانشگاه داشت . بالاخره رفتیم و به سلامتی برگشتیم. خدا رو شکر. 18 هفتت که تموم شد رفتیم دکتر و صدای قلب نازنینت رو شنیدم. هنوز مامان مطمئن نیست دخملی یا پسمل . دکتر هم گفت آخر ماه 5 برم سونو. ما هم عجله نداریم. صبر می کنیم. امروز رفتم دو تا لباس برای مامانی خریدم . صبر کن نوبت تو هم میشه. دوستت داریم جوجو
نویسنده :
بیتا
19:30
چهار ماه گذشت
جوجوی مامان الان 17 هفته شدی و مامان وارد هفته 18 شد. روزها برای مامان زود میگذره هر چند کمر درد مامانو اذیت می کنه. کارای دانشگاه هم زیاده. اما از وقتی اومدی پا قدمت خوب بوده همه دارن عروسی می کنن. اما ما که نمی تونیم بریم مسافرت. سختمونه!! برای کلاس های دانشگاه هم باید هفته دیگه باز بریم رشت تازه نامزدی پسرخالت هم هست.... هه هه اونم شاید نریم. تو خوب و سلامت باشی کافیه . ...
نویسنده :
بیتا
22:21
نی نی پسر می شود
امروز 15 هفته جیگرمون تموم شد. رفتم سونو حال نینی خوب بود بزرگ شده بود 100 گرم... اما.... جنسیت نینی عوض شد....هه هه نینی جون پسر شد!!! تا سونوی بعدی....
نویسنده :
بیتا
1:30
سفر با نینی در 14 هفتگی
این اولین سفر 3 نفرمون بود که یه سفر یک روزه به رشت برای کلاس های عملی دانشگاهم بود. هر چند که هممون خسته شدیم. عجب بارونی هم می یومد. بابایی مهربون هم که بیرون دانشگاه منتظرمون شد و من و تو هم رفتیم سر کلاس. بالاخره استادا راضی شدند من 4 جلسه برم سر کلاس. زیاده ولی چاره ای نیست. میریم با هم.
نویسنده :
بیتا
1:29
هفته 12
عزیز دل مامانی امروز 12 هفتت تموم شد و من خیلی خوشحالم. هفته دیگه میخوام ببینمت.خوب بزرگ شو جینگیلی من.
نویسنده :
بیتا
1:31
انتخاب اسم
میگن قبل از 4 ماهگی اسم نینی رو باید انتخاب کنی. الان داریم دنبال اسم میگردیم. خیلی سخته... توی این همه اسم هیچ کدوم به دلم نمیشینه کمک................................ فعلا این اسم ها رو روی کاغذ نوشتم اما هیچ کدوم رو بابایی و البته خودم تائید نکردیم: ***آتیلا..دینا **الینا..رادین. *ونداد.کارن.نیوشا.پارسا.آترین بازم میگردیم دیگه تا بالاخره پیدا بشی مامانی
نویسنده :
بیتا
1:32
جواب مثبت
3 مرداد بود که رفتم آزمایشگاه شمس و تست خون دادم جوابش یک ساعت طول میکشید برای همین رفتم خونه مادر بزرگت(مامان بابایی) بعد از یک ساعت برگشتم آزمایشگاه، خانمه گفت مثبته من هم که از قبل میدونستم مثلا ذوق نکردم. سریع به بابایی زنگ زدم و اونم خدارو شکر کرد و خوشحال شد. دوهفته بعد هم با مامان بزرگ رفتم سونو و وقتی که 6 هفته و 2 روزت بود خودتو دیدم به قول دایی رضا اندازه یه دکمه بودی... کلی خوشحال و ذوق زده به بابایی که امروز از کله صبح استرس داشت خبر دادم. بعدش هم رفتم خونه مادربزرگ و به همه خبردادیم. چقدر خوشحال بودیم. اما بابابزرگ(بابایی خودم) توی بیمارستان بود. برای همین مادربزرگ که طاقت نداشت خودش از تلفن بهش خبر داد و نذاشت خودم خبر بدم. فک...
نویسنده :
بیتا
1:32