آرینآرین، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

فرشته مامان و بابا

چهار ماه گذشت

جوجوی مامان الان 17 هفته شدی و مامان وارد هفته 18 شد. روزها برای مامان زود میگذره هر چند کمر درد مامانو اذیت می کنه. کارای دانشگاه هم زیاده. اما از وقتی اومدی پا قدمت خوب بوده همه دارن عروسی می کنن. اما ما که نمی تونیم بریم مسافرت. سختمونه!!  برای کلاس های دانشگاه هم باید هفته دیگه باز بریم رشت تازه نامزدی پسرخالت هم هست.... هه هه اونم شاید نریم.     تو خوب و سلامت باشی کافیه .      ...
30 مهر 1392

نی نی پسر می شود

امروز 15 هفته جیگرمون تموم شد. رفتم سونو حال نینی خوب بود بزرگ شده بود 100 گرم... اما.... جنسیت نینی عوض شد....هه هه   نینی جون  پسر  شد!!! تا سونوی بعدی....
16 مهر 1392

سفر با نینی در 14 هفتگی

این اولین سفر 3 نفرمون بود که  یه سفر یک روزه به رشت برای کلاس های عملی دانشگاهم بود. هر چند که هممون خسته شدیم.   عجب بارونی هم می یومد. بابایی مهربون هم که بیرون دانشگاه منتظرمون شد و من و تو هم رفتیم سر کلاس. بالاخره استادا راضی شدند من 4 جلسه برم سر کلاس. زیاده ولی چاره ای نیست. میریم با هم.  
9 مهر 1392

هفته 12

عزیز دل مامانی امروز 12 هفتت تموم شد و من خیلی خوشحالم.   هفته دیگه میخوام ببینمت.خوب بزرگ شو جینگیلی من.
25 شهريور 1392

انتخاب اسم

میگن قبل از 4 ماهگی اسم نینی رو باید انتخاب کنی. الان داریم دنبال اسم میگردیم.   خیلی سخته... توی این همه اسم  هیچ کدوم به دلم نمیشینه کمک................................ فعلا این اسم ها رو روی کاغذ نوشتم اما هیچ کدوم رو بابایی و البته خودم تائید نکردیم: ***آتیلا..دینا **الینا..رادین. *ونداد.کارن.نیوشا.پارسا.آترین بازم میگردیم دیگه تا بالاخره پیدا بشی مامانی
9 شهريور 1392

جواب مثبت

3 مرداد بود که رفتم آزمایشگاه شمس و تست خون دادم جوابش یک ساعت طول میکشید برای همین رفتم خونه مادر بزرگت(مامان بابایی) بعد از یک ساعت برگشتم آزمایشگاه، خانمه گفت مثبته من هم که از قبل میدونستم مثلا ذوق نکردم. سریع به بابایی زنگ زدم و اونم خدارو شکر کرد و خوشحال شد. دوهفته بعد هم با مامان بزرگ رفتم سونو و وقتی که 6 هفته و 2 روزت بود خودتو دیدم به قول دایی رضا اندازه یه دکمه بودی... کلی خوشحال و ذوق زده به بابایی که امروز از کله صبح استرس داشت خبر دادم. بعدش هم رفتم خونه مادربزرگ و به همه خبردادیم. چقدر خوشحال بودیم. اما بابابزرگ(بابایی خودم) توی بیمارستان بود. برای همین مادربزرگ که طاقت نداشت خودش از تلفن بهش خبر داد و نذاشت خودم خبر بدم. فک...
3 مرداد 1392